سلاااااااااااااام به رویه ماهتون،امروز میخوام از تولده گل پسریم بگم 25تیر ایلیای مامان رفت تو سال خیلی خیلی جاتون خالی بود به ما که خوش گذشت ایشاا...به مهمونا هم خوش گذشته باشه
اول از قد و وزن ایلیا بگم تا برم سروقت ماجرایه تولده ایلیا:
قد:81.5 وزن:10.100g دوره سر:45 (واکسن هم زد پسره گلم)
حالا ماجرا رو بگم:اصلا قرار نبود تولد تو خونه باشه،قرار بود همه بریم باغ عقیق و هم بچه ها بازی کنن هم 1هوایی بخوریم هم تولد باشه.تا روزه تولد این قرار بود تا اینکه 25تیر شد و من که با خیاله راحت تا10خواب بودم وعجیب تر از همه این بود که ایلیا هم خواب بود با صدایه زنگه تلفن پاشدمگوشی رو برداشتم دیدم پشت خط مامان اتی(زندایی ایلیا)گفت سلام خواب بودی؟؟؟ منم با خیاله راحت گفتم بله کار که ندارم خواب بودم گفت هوایه بیرون رو دیدی؟ گفتم نه چی شده؟ گفت از صبحه زود پراز ابره سیاه اسمون،منو میگی داشتم سکته میکردم گفتم خب؟ گفت میخوای امشب رو کنسل کنی؟گفتم نه ه ه ه اخه امشب تولدشه گفت اماده ای واسه خونه؟گفتم نه، وشروع کردم به ناله کردن که ای وای چقدر بد شانسم چی کنم حالا؟... گفت عیب نداره من الان میام کمکت تا تزیین کنیم.منم سریع پاشدم مبل و میز جا به جا کردم و گردگیری کردم و جارو برقی رو اووردم که جارو بزنم و فقط تزیینم بمونه که یهووووو دیدم جاروبرقی تا روشن شد همون لحظه خاموش شد منو میگی،داشت مخم میترکید که حالا همین امروز باید هوا بد شه جاروبرقی خراب شه.... خلاصه مامانی اومدو جاروبرقی رو اوورد.کلی دعا کردم که امشب بخیر بگذره فقط
بعداز چند دقیقه مامان اتی طفلکی با کلی خرید اومد بنده خدا کارشو ول کرده بود رفته بود دنباله ریسه بادکنک کلاه و....نمیدونید چقدر از اومدنش خوشحال شدم بدو رفتیم سراغه تزیین،دیگه تا جاییکه وسیله بود تزیین کردیم تا مهمونا بیان
اول از همه زن عمویه ایلیا با دختره ماهش مهسا جون اومد بعد هم مادربزرگش(عزیز)بعد هم زندایی اتی و امیرحسین جون و داداش ماهان و مامانی(چون وسطه هفته بود خیلی شلوغ نبود)اومدنتولد شروع شد
بچه ها تا تونستن 1تکونی به خودشون دادن و کلی خوشحالی کردن ما هم از خنده هایه اونا خوش بودیم
ایلیای مامان خوشحاااااااااااال
ازراست به چپ(امیرحسین جون،ایلیا،داداش ماهان،مهسا خانم)
برایه تولد هم روزه قبلش کیک با طرحه باب اسفنجی سفارش دادیم(تنها کاری بود که با ارامش انجام شده بود)
بعداز همه این ماجرا مراسمه کادو بود که کلی هم خجالتمون دادن.انشاا...جبران کنیم واسشون.
بعد هم شام امااااااااااا تنها همین نبود بلاهایی که اون روز سره من اومد تا نشستیم میوه بخوریم برقها رفتقیافه من دیدنی بود دیگه اما اینو دیگه نمیشد کاری کرد همه کمکم جم کردن وسیله هاشون رو وفتنبا این همه تفاسیر اما به ما که خوش گذشت تجربه ای شد که دیگه همه جوره فکر باشم.
ممنونم که به ما سرزدیم بای بای
salaaam!
mobarak bashe tavalode illiya joon sad sal be in sala!
be manam ye sari bezanin khoshhal misham
به به چه تولدی جای ما خالی.......خوشحال میشم تولد یکتا رو هم ببینی