سلاااااااااااااام
امروز میخوام از بیرون رفتن ایلیا بگم
چندروز پیش به لطف دوسته خوبم(زهره جان)ایلیا رو بردیم 1شهربازی سرپوشیده،جایه همه بچه ها خااااااااالی،تو ماشین ایلیا خوابید و دم در اونجا به زور بیدارش کردیم.اما اصلا حوصله نداشتخلاصه که تا رفتیم و اسباب بازی هارو دید کلی ذوق زده شد
تا جایی که شد بازی هایه مخصوصه سنش رو بازی کرد و واقعاااااا بهش خوش گذشت
و همینجور به ما من و زهره جون وقتی قیافه ی خوشحاله ایلیای مامان رو میدیدم خود به خود خندمون میگرفت
اینم عکس ایلیای مامان
این یکی عکس واقعا فکر میکرد داره خودش میرونه چون به چه زحمتی دولا میشد تابوق بزنه
واما اینجابچم طفلکی یهووووووووووووو با سر رفت تو دسته ی این بازیه،هیچی دیگه اول ترسید
بعدم زد زیره گریه
.(این عکس قبل از حادثه هست
)
واماااا نکته ی این عکس...
این عکس جایه کبودی رو لپه ایلیای مامان رو نشون میده
خیلی دلمون سوخت واسش کلی نازش دادیم و ادا اطوار دراووردیم
،وچندتا بازی دیگه کرد تا یادش رفت
خلاصه که عکس زیاده اما من دیگه همین چندتارو یادگاری براش گذاشتم اینجا.
اینم از ماجرایه گردش ایلیای مامان
سلام*متاسفانه این ماه همه ی ما مریض شدیم نه تونستیم شب یلدا جایی بریم نه اینکه استراحت کردیم خوب شدیمالانم همچنان در مریضی به سر میبریم
خلاااااااااااصه،گفتم بیام اینجا 1شعر از زمستون بزارم که بگم ما هم فهمیدیم زمستونه دیگه
بــــاز آمــده زمــســــتان این فصــل سردِ سرسخت
زنـــــبـورک بیــــــچــــاره یـــخ زد روی بـــند رخــــت
گنجشـــک بــرخود لرزیـد تــا ننـــه ســرمــا را دیــــد
دســت سرد زمــسـتـان تــــمــــام گلـــها را چید
بــــاغ از تـــرس زمستان چشمان سبـزش را بست
بـــرفِ ســرد زمـــستان روی چشمانــش نشست
از سوز و ســــرمای برف گنجشــــک و بـاغ خوابیدند
در خـــوابِ چشمــانشان هردو بـــهــــار را دیـــــدند